عکس کیک شکلاتی ساده
zeinab
۴
۳۷۹

کیک شکلاتی ساده

۱۹ تیر ۰۱
این کیک رو تو ماه رمضون درست کرده بودم ولی یادم رفت اپلودش کنم
خدمت شما دوستای عزیز🙃
'بسم‌رب‌مہدےزهرا ۜ ..♥️🌱'
#رویای_من
#فصل_دوم
#پارت_94
_ولی میترسم زینب
_از چی!!
_از اینکه تو اینجایی...از اینکه معلوم نیست چه بلایی می‌خوان سر تو بیارن...با دیدنت خوشحال شدم...چون هیچ وقت فکر نمی‌کردم دوباره بتونم ببینمت...اما اصلا دوست نداشتم اینجا ببینمت...اونم توی همچین موقعیتی..
_نگران نباش...ان‌شاءالله که اتفاق بدی نمی افته و آخرش صحیح و سالم برمیگردیم پیش خانواده‌مون...
نفس عمیقی کشید و ان‌شاءاللهی زیر لب گفت..
_زینب، مامان بابام و المیرا خوبن؟
چشمی رو هم گذاشتم و گفتم: خوبن همگی...ولی بعد از رفتن تو همشون پیر شدن...همشون شکستن..
_بمیرم براشون...عمو و زن عمو خوبن؟ امیرعلی بهتر شده!!
_اوناهم خوبن...بابا خیلی دلتنگت بود...همش می‌گفت کاش قبل از رفتنت به دبی می‌تونست ببیندت...امیرعلی هم با زور بقیه رفت سر خونه زندگیش
_نمیدونی چقدر دلتنگ بچه ها‌م...ای‌کاش میتونستم ببینمشون...امیررضا، محمد، پارسا و کمیل
وقتی اسم کمیل رو آورد قطره اشکی از گوشه چشمم روی گونه‌ام سر خورد...بیچاره ارمیا که خبر نداره رفیقش یکساله دیگه زمینی نیست و شهید شده..
_زینب خانم خوبی؟؟ چرا گریه می‌کنی!!
_هیچی نیست...خوبم
سری تکون داد و چشم هاش رو بست.
هوا سرد بود و سرمای زمستون و برفی که می‌بارید بدجور به جونم رخنه کرده بود...سلول به سلول بدنم از سرما می‌لرزید...از شانس بد من پنجره هم باز بود..
ارمیا همون گوشه روی سرامیک های سرد اتاق خوابش برده بود...انگار که عادت کرده باشه به این وضعیت و براش مهم نبود که کجاست و چه بلاهایی سرش آوردن..
اما من خواب به چشمم نمیومد و تا صبح پلک روهم نذاشتم.
بعد از طلوع آفتاب کمی چشمام رو بستم...اما درد جای سرنگ بیهوشی روی گردنم، تیر میکشید و اعصابم رو بهم ریخته بود...تازه شرایط خواب برام فراهم شده بود که در اتاق باز شد و سیاوش وارد اتاق شد...همراهش سینی غذایی بود...اون رو روی تخت گذاشت...لقمه‌ای درست کرد و جلوی دهنم گرفت..
اخم کردم و سرم رو برگردوندم..
_عههه چرا همچین می‌کنی دختر خوب
وقتی دید صبر کردنش فایده نداره و مرغ من یه پا داره، لقمه رو توی سینی گذاشت و از جاش بلند شد و با سینی بیرون رفت..
ارمیا که از اول با غضب به سیاوش نگاه میکرد با رفتنش نفس راحتی کشید..
هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که سروکله‌ی همون دختری که دیشب حسابش رو توی راه پله رسیده بودم، پیدا شد..
نزدیکم شد و با عصبانیت طنابی که به پاهام بسته بود رو باز کرد...صورتش رو نزدیک آورد و با داد خفه‌ای گفت: بلایی که دیشب سر من و داداشم آوردی رو بدجور جبران میکنم برات...حالا بشین و نگاه کن
پوزخندی زدم و گفتم: واقعاً!!
و هنوز جواب حرفم رو نداده بود که جفت زانوهام رو با شدت بالا آوردم و زیر فکش زدم...جیغی زد و دستش رو روی دهنش گذاشت...خون از دهنش سرازیر شده بود......
@Roiayeman
...